آترینآترین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آترین مامان و بابا

تولد آترین کوچولو

اترینم 15 روز از عید گذشته،مامانی حالش زیاد خوب نیود ،رفت دکتر که سرم بزنه گفتند کوچولوی خوشگلتون دوست داره زودتر به دنیا بیاد،.این روز بهترین روز زندگی مامان و باباست.   ساعت 1 ظهر به دنیای مامان و بابا  اومدی. وای چه روز خوبی  بود، چه حس عجیبی بود  از دکترت پرسیدم نی نیم سالمه گفت بلللله فقط لپ و مو داره موچ گنده       ...
17 آبان 1392

منتخب عکسهای آترین

    اصلا دوست نداری موهاتو ببندم . به زور بستم.الانم عصبانی هستی   اولین باری که سوار روروک شدی   بدون شرح      ...
16 آبان 1392

آترین در تولد دوستش آریسا

آترین  و دوست خوبش آریسا /دختر خاله سمیه/ این یه عکسو به زور کنار هم ازتون گرفتیم. ایشاالله بعدها دوستای خبلی خوبی واسه هم می شید اینم یه عکس سلطنتی از شما ...
16 آبان 1392

پایان 7 ماهگی آترین

اینجا مامان 11 شبه ، خواب تو چشمات موج می زنه ولی فدات بشم که خنده از لبات نمی افته، تازه 1 دندونه کوچولوتم معلومه آترین  و بابایی با پشت صحنه مامانی آترین هویج به دهن خوابش برده، ولی ازش می گیری گریه می کنه وقتی آترین خودشو تو آینه می بینه ...
16 آبان 1392

جونه زدن اولین مروارید آترین کوچولو

امروز بیست و یکم مهرماه، صبح که داشتم باهات بازی می کردم یه سفیدی خیلی کوچولو رو لثه هات دیدم دقت کردم، دیدم دندونه، وای از خوشحالی گریه ام گرفت. حالا همش  بهونه می گیری،بغل می خوای،دستمو می کشی طرفت که بخوری . امروزم همش می خواستی کنترل tv رو بخوری خیلی ام گیر دادم از دندونت عکس بندازم اینکارو کردی. تصمیم گرفتم فردا صبح آش دندونیتو درست کنم که ایشاالله راحت و بدون درد دندونا دربیاری این عکساتم وقتی داشتیم می رفتیم آش دندونیتو به مامان بزرگ اینا بدیم گرفتیم  اینم اش دندونیه خوشمزته  ا ...
14 آبان 1392

خلوت آترین

 تنهایی با خودت بازی می کردی .و دوست نداشتی کسی خلوتتو به هم بزنه اینجا هم خوابت می اومد     ...
14 آبان 1392

آترین و امیر هادی(پسر دایی مجید)

15 خرداد یه نی نی دیگه به دوستات اضافه شد. رفتیم امیرهادی و ببینیم اما تو خوابت می اومد . ما هم از موقعیت استفاده کردیم یه عکس 2 نفره ازتون انداختیم دایی مجید که عاشقته گفت من و آترینم چی? ...
13 آبان 1392

سفر مشهد آترین

چون بابایی نذر داشت اولین سفرت به مشهد،پابوس امام رضا باشه 8 شهریور امام رضا طلبید زیارتت قبول مامان جون موقع برگشت  2 روز هم شمال رفتیم . توام که عاشق رانندگی با بابایی هستی این عکس رو هم جلو در ستاره شب تو آمل انداختیم ...
13 آبان 1392

واکسن 6 ماهگی و ماهگرد 6

آترین کوچولوی من 14مهرماه 92 واکسن 6 ماهگیشو زد، صبح زود از خواب بلند شدی ، نخواستم بابایی رو بیدار کنم دوتایی رفتیم مرکز بهداشت واکسنتو بزنیم،تو از همه جا بی خبر به خانم دکتره می خندیدی اونم می گفت  نی نی تون نمی دونه چه خبره، ااولی رو که زد  یکدفعه زدی زیر گریه می گفتی ماماما تا آرومت کردم دومی رو هم زد، داشتم می مردم از ناراحتیه تو زود اوردمت خونه خوابوندمت، تو روز یه کم بی تابی کردی ولی شب خیلی تب کردی تبت رو 39 بود آخه مامانی اصلا تحت هیچ شرایطی استامینافون نمی خوری  تا صبح بالا سرت بودم اخه امشب، اولین شبی بود که تو اتاقت خوابیدی امروز اولین روزی بود که غذا خوردی حریره بادام و خیلی دوست داری. تازه شب با بابایی ...
13 آبان 1392
1